وقتی مترسک عاشق چشمان زاغ شد...

ساخت وبلاگ

امکانات وب

-->-->-->

کد لوگو حمایت از تیم سپاهان

-->-->-->-->-->-->

جاوا اسكریپت

-->-->-->
-->-->-->-->-->-->

کد متحرک کردن عنوان وب

-->-->-->-->-->-->-->-->-->-->-->-->-->-->

کد هدایت به بالا

-->-->-->

 

آرزوی داشتن دل در سینه  وعقل بجای پوشال درسربرای مترسک چوبی رویای کوچکی

نبود. روزهاوشبها ازشهرهاودهکده ها گذشت اما از عذر وجادوگرش خبری نبود.

بالاخره به  جنگل صنوبر رسید وازبلندترین درخت سوال کرد آیا تو میدانی عذر کجاست؟

درخت ‍ پاسخ داد  تابحال  جهانگردان زیادی  برای رسیدن  به   عذر که آنسوی این  جنگل

است  ازاینجا گذشته  اند واگر توهم وقت تلف نکنی میتوانی قبل  از  غروب  آفتاب عذر

را بیابی وهر مسافری که بعد از غروب افتاب امروز به این شهر برسد جادوگرراهرگز نمیابد.

مترسک؛  مهار گسیخته و با آخرین سرعت  حرکت کرد اما ناگهان فریاد کودکی درحال غرق

شدن پاهایش را سست کرد ؛ مترسک بی وقفه خود را به داخل آب رودخانه انداخت و جسم

چوبی اش روی آب شناور ماند پسرک خودش را به روی مترسک کشیدسرانجام جریان آب آن

 دورا بسلامت به خشکی رساند.ولی  اینکار وقت زیادی از او   گرفت وآسمان تاریک  شده

بود .مترسک خسته و ناامید به عذر رسید امامیدانست دیر شده وجادوگر را دیگر  نخواهدیافت

به همین علت  تصمیم گرفت  به محض طلوع خورشید به سمت مزرعه  همان زادگاه  کسل

کننده اش به راه بیافتد.

صبح شدعذر با دروازه های  مرمرسفید و  سنگ ـ فرشهای زمردین زیر تلالوی انوار خورشید

می درخشید براستی عذر واقعا زیبا بود...

مترسک با ناامیدی به  سوی دروازههای شهر حرکت کرد ؛که پیرمردی صدا زد پسرم  آیا پیش

از رفتن نمیخواهی چهره ی خودت را برسنگهای صیقل خورده دروازه ببینی؟!باشنیدن این حرف

مترسک  بی اراده چهره اش را برروی سنگهای مجلل دروازه برانداز کرد!مترسک باور نمیکرد

که دیگر یک مترسک نباشد !و بجای آن چهره ی بی روح ؛ هیبت مردی جوان وبلندقامت رامیدید

با فریادی پرازشور وامید رو به دانای پیر کردوبا ناباوری پرسید :بله بله بله  من آرزو کردم

انسان باشم آیا توهمان جادوگری؟!پیر گفت من جادوگر نیستم .فقط وقتی آرزو کردی انسان باشی

 خداوند به تو نعمت عقل بخشیدوعقل به تو قدرت تصمیم گیری داد تا به دنبال عذر  بگردی  و

آن هنگام که نجات پسرک را از چنگال مرگ برآرزوی دیرینه ات ترجیح دادی پس خداوند تورا

شایسته  دریافت قلبی عاشق دانست؛وبدان چه بسیارند انسانهایی که قلب دارندواحساس ندارند ؛

عقل دارند  ولی قدرت تفکر ندارند...آنها به واقع مترسکان بی روح و بی اراده ی مزرعه لم یزرع

دنیای خویش اند ...

 « باتشکراز لیلاپیرمرادیان »

˙·٠•ღ❤ تنها ❤ღ•٠·˙...
ما را در سایت ˙·٠•ღ❤ تنها ❤ღ•٠·˙ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ❤ raha ❤ ashegh22 بازدید : 1146 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1391 ساعت: 6:43