فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛
روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟ - نه . - مطمئنی ؟ - نه . - چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن . - چرا ؟ - جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟ - نه . - ولی تو قشنگ ترین دختری
هستی که من تا حالا دیدم . - راست می گی ؟
- از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید
و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛
کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!
« باتشکر از مهندس مشکوک »
˙·٠•ღ❤ تنها ❤ღ•٠·˙...
ما را در سایت ˙·٠•ღ❤ تنها ❤ღ•٠·˙ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ❤ raha ❤ ashegh22 بازدید : 863 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1391 ساعت: 7:13