صداي رد شدن ماشين ها را از خيابان مي شنوم. دستش را توي جيبش مي برد و مداد قرمز کوچکي را در مي آورد و شروع مي کند به
رنگ زدن. گوشه جدول سفيد، قرمز مي شود. در ذهنش جدول هاي سرتاسر را سرخ مي بيند و خودش را که روي آن ها نشسته و آدامس هايش را مي فروشد. مي خواهد به رنگ زدن ادامه بدهد که ناگهان مرد ژوليده اي از راه مي رسد و گوشش را محکم مي گيرد و به دنبال خود مي کشد. در همان حال سرش داد مي زند که چرا نشسته و آدامسش را نمي فروشد. او چيزي نمي گويد و مداد قرمز کوچک را پرت مي کند به طرف جدولهاي سياه، سفيد، سرخ!
باتشکراز م.م
˙·٠•ღ❤ تنها ❤ღ•٠·˙...
برچسب : نویسنده : ❤ raha ❤ ashegh22 بازدید : 922